یدالله زارعی آزاده و جانباز۷۰ درصدی در گفت و گو با خبرنگار ایثار و شهادت آباجان به نقل از ایرنا درباره خاطراتش از دوران اسارت چنین نقل میکند: من در شهر بهبهان در استان خوزستان متولد شدم سال ۱۳۶۶ در سن ۱۴ سالگی از طرف بسیج و از سوی تیپ ۴۸ فتح، گردان حضرت رسول (ص) به جبهه اعزام شدم؛ بعد از گذشت ۲ ماه که در جزیره مجنون به سر میبردم نیروهای بعثی از پنج طرف ما را محاصره و به ما حمله کردند، برخی از رزمندگان به شهادت رسیدند من که مجروح شده بودم به اسارت نیروهای بعثی درآمدم؛ مرا به اردوگاه ۱۶ تکریت بردند، آنجا چهار سوله با ۲۵ اتاقی سه در چهار مترمربع وجود داشت و در هر اتاق ۲۰ نفر با کیسه انفرادی میخوابیدند.
وی افزود: ساعت ۲۱ نیمه شب بعثیها خاموشی میزدند و ۶ صبح باید همه از خواب بیدار می شدیم و در صف های پنج نفره برای آمارگیری قرار میگرفتیم. نشستن بر روی زمین برای مجروحان بخصوص افرادی که از ناحیه پا مجروح بودند؛ بسیار سخت بود اما بعثی ها ما را مجبور می کردند، بنشینیم.
زارعی گفت: ۷۰ هزار سودانی در جنگ تحمیلی به نیروهای بعثی کمک میکردند، یکی از آنها به نام عیسی با من لج کرد و هر جا می نشستم آب دهانش را در صورتم پرتاب میکرد، مرا کتک می زد و آبجوش بر سر و صورتم می ریخت؛ بعد دوباره بر روی آن آب سرد میریخت تا پوستم کنده شود.
وی اضافه کرد: بعد از چهار روز یک سرهنگ عراقی که همه حتی نیروهای بعثی وقتی او را می دیدند از ترس بدنشان می لرزید به آسایشگاه آمد، برای صحبت کردن دستم را بالا گرفتم و گفتم نمیخواهم کریم مسئول اردوگاه حرف های مرا ترجمه کند. چون او از قصد برعکس ترجمه میکند و خواستم حسین آقاجری یکی دیگر از اسرا که همشهری من بود، صحبت های مرا ترجمه کند. بعد همه آزار و اذیت های عیسی را به او گفتم، آن سرهنگ بعد از شنیدن حرف های من او را از آسایشگاه اخراج کرد و او را برای نگهبانی به بیرون از اردوگاه فرستاد.
زارعی ادامه داد: بعد از اسارت دوست داشتم حسین آن فردی که در اردوگاه صحبت های مرا برای آن سرهنگ ترجمه کرد را دوباره ببینم اما متاسفانه شماره او را گم کردم و دیگر نتوانستم او را پیدا کنم.
زارعی گفت: ماه اول که وارد اردوگاه شدم تا ۵۰ روز به من اجازه استحمام ندادند. وقتی به ما اجازه می دادند به حمام برویم باید بدون مواد شوینده حداکثر ۲ تا سه دقیقه خود را میشستیم و بیرون میآمدیم، اگر زمان بیشتری در حمام میماندیم، ما را با کابل و شلنگ کتک می زدند و بعضی اوقات هم برای استحمام، تانکر میآوردند و افراد باید در ۳۰ ثانیه خود را می شستند.
این آزاده ادامه داد: نیروهای بعثی آبی که در آن برنج خیس خورده بود را به عنوان صبحانه به ما می دادند، در ۲۴ ساعت به هر فرد ۲ نان سمون ( نان ساندویچی کوچک) و یک لیوان آب می دادند. برای وعده نهار هم به هر نفر سه تا پنج قاشق برنج و برای شام تقریبا به ۱۰ نفر به اندازه یک نفر آب خورشت می دادند.
وی افزود: بالاخره بعد از سه سال اسارت در چنگال نیروهای بعثی سال ۱۳۶۹ با آخرین گروه آزادگان از طریق مرز هوایی وارد کشور شدیم. به خاطر عوارض ناشی از مجروحیت بعد از جنگ بر سر کار نرفتم و اکنون هم بیکار هستم اما اگر کاری باشد حاضر هستم بر سر کار بروم.