سه شنبه , آبان ۲۹ ۱۴۰۳
فلسفه‌ بی‌ارتباط با زندگی وراجی است/امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید+فیلم

فلسفه‌ بی‌ارتباط با زندگی وراجی است/امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید+فیلم


دریافت
۳۵ MB

دکتر بیژن عبدالکریمی استاد فلسفه و دانشیار گروه فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال است. عبدالکریمی در محافل فلسفی بیشتر به عنوان یک هیدگری شناخته می‌شود و در حوزه روشنفکری با دیدگاه‌های انتقادی‌اش به بحران‌هایی که در جامعه وجود دارد. در قضایای ۱۴۰۱ مواضعی گرفت که شاید کمتر کسی انتظار داشت، و این روزها در نسبت با جنگ غزه تمام قد به میدان دفاع از مقاومت آمده است.

به قول خودش از پوزیسیون و اپوزیسیون فحش می‌خورد و همزمان که در صدا و سیمای ملی حاضر می‌شود، پایش به دادگاه هم کشیده شده است!

چند روز پیش میهمان منزل ایشان بودیم و با او از هر دری سخن گفتیم؛ از فلسفه و هنر، تا عدالت و سیاست. ماحصل این دیدار گفت‌وگوی دلنشینی بود که در چند بخش تقدیم خوانندگان محترم آباجان به نقل از ایرنا می‌شود. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش اول این گفت‌وگو است:

سلام عرض می‌کنم و قبل از هر چیز از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید و پذیرای ما در منزل خودتون شدید خیلی تشکر می‌کنم. به عنوان سوال اول کمی در مورد بیوگرافی خودتون بفرمایید؛ از اینکه چطور شد فلسفه را انتخاب کردید؟ کجا فلسفه خواندید؟ و اینکه اگر به عقب بازگردید مجددا همین مسیری را که طی کردید انتخاب می‌کنید؟

من هم خدمت شما عرض سلام دارم و از این که قابل دانستید و بنده را به این مصاحبه دعوت کردید بی‌نهایت سپاسگزارم. نمی‌دانم در مورد خودم و زندگی خودم مطلب قابل عرضی داشته باشم یا نه؟ من هم مثل خیلی از هم‌سن و سالانم جزء بچه‌های نسل انقلاب بودم و در منطقه‌ای در اطراف بازار به دنیا آمدم و منزلمان دیوار به دیوار مسجد بود و خودِ این تجربیات خوبی از زیست‌جهان عالم سنت برای من ایجاد کرد. فرزند طبقه متوسط رو به پایین بودم. دبیرستان را در دبیرستان «جعفری اسلامی» بودم، کلاس‌ در همین دبیرستان زندگی معنوی حقیقی من آغاز شد به‌ویژه بعد از اینکه با شریعتی آشنا شدم.

چون دوران قبل و بعد از انقلاب را تجربه کردم خشونت و مهربانی انسان ها اوایل انقلاب را دیدم و با این سوال مواجه شدم که چه کسی راست می‌گوید، و چه کسی دروغ می‌گوید حرف کدام جریان حق و کدام جریان باطل است. همین موضوع من را با مسأله حقیقت مواجه کرد و مواجهه با مسأله حقیقت باعث شد من رشته فلسفه را انتخاب کنم.

من دیپلم ریاضی بودم و دانش آموز خوب رشته ریاضی هم بودم، امید بود که من در دانشگاه مثلاً رشته‌های فنی مهندسی را ادامه دهم، اما گروه خونم با مهندسی سازگار نبود. از همان اوان نوجوانی احساس می‌کردم که من آدم‌ها را خیلی دوست دارم و به همین دلیل علوم انسانی برای من جایگاه ویژه‌ای داشت و هنوز هم دارد. کنکور در رشته فلسفه قبول شدم. فکر می‌کنم رتبه خوبی آوردم، به هر حال انتخاب اول من دانشگاه تهران بود و من در دانشگاه تهران قبول شدم، لیسانس را در دانشگاه تهران گرفتم. در کنکور فوق لیسانس شرکت کردم به من گفته شد که در دوره‌ای که من شرکت کردم رتبه اول ایران شدم. بین من و نفر دوم در معدل حدود ۳ امتیاز فاصله نمره بود. اما صلاحیت اخلاقی من تأیید نشد! در آن‌ سال‌ها به اصطلاح یک نمره عمومی بود بر اساس شرکت داوطلبانه در جبهه‌های حق علیه باطل، اقدامات اساسی در جهت تثبیت نظام جمهوری اسلامی ایران و فعالیت در یکی از ارگان‌های انقلابی، که نمره صلاحیت عمومی من صفر شد، با معدل ۱۹ و خرده‌ای جمع شد تقسیم بر دو شد، شد ۹ و خرده‌ای!

فلسفه‌ی بی‌ارتباط با زندگی وراجی است/ امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید

بعد از سه سال که پله‌های وزارت علوم را بالا پایین کردم با محبت آقای هادی خانیکی و آقای دکتر حسین راغفر، به شکایت من بعد از سه سال رسیدگی شد و به من اجازه دادند که در مقطع فوق لیسانس دانشگاه تهران ادامه تحصیل بدهم ولی گفتند بورس به تو تعلق نمی‌گیرد. ۸ سال من عمرم را برای کار هدر دادم و توانستم پولی جمع بکنم و با هزینه خودم میخواستم به اروپا یا آمریکا بروم که کلاهبرداری ماحصل ۸ ساله من را ربود و من ناچار شدم به خاطر بی‌پولی به هند برم و دکترا را در هند گرفتم. سال ۸۰ به ایران برگشتم.

در دوران لیسانس و فوق لیسانس در کلاس‌های متعدد دکتر سروش بارها و بارها داوطلبانه یا جزء واحدهایی درسی حضور داشتم. از دکتر داوری خیلی آموختم. از مرحوم فردید خیلی آموختم. در آن سال‌ها دکتر سروش فکر می‌کرد من تحت تأثیر دکتر داوری هستم به خاطر اینکه همواره از چشم‌انداز فلسفه قاره‌ای با فلسفه تحلیلی برخورد می‌کردم، دکتر داوری هم فکر می‌کرد متأثر از دکتر سروش هستم چون همواره از منظر فلسفه تحلیلی با نگاه دکتر داوری و بینش قاره‌ای‌اش برخورد می‌کردم! این برای من بسیار درس‌آموز بود که می‌توانم دیالکتیکی برخورد کنم.

شاید نخستین برداشت کسانی که از بیرون به فلسفه نگاه می‌کنند این بوده که فلسفه مجموعه‌ای از کلمات ثقیل و دیرفهم است، و ابتدایی‌ترین سوال این افراد این است که فلسفه به چه درد زندگی روزمره و انضمامی می‌خورد؟ سؤالی که گرچه کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، اما در همه زمان‌ها جای طرح داشته و همواره نیازمند پاسخ بوده و هر متفکری از منظر خودش به این سوال پاسخ داده است. شما بفرمائید اگر بخواهید به جامعه‌ یا مردمی که این سوال از شما مطرح می‌کنند پاسخ بدهید واقعاً فلسفه غیر از سیر در عوالم انتزاعی به چه درد می‌خورد؟

من به این پرسش مکرر پاسخ گفته‌ام، اگر تکرار گویی در عرایضم هست پوزش می‌خواهم؛ این پرسش که فلسفه به چه کار می‌آید، برای من مساوق با این معناست که آگاهی به چه کار می‌آید؟ فهم جهان به چه کار می‌آید؟ و به تعبیر دیگر خودآگاهی به چه کار می‌آید؟ فکر می‌کنم همه نحوه بودن ما در این جهان و همه کنش‌های فردی و اجتماعی ما با آگاهی و خودآگاهی نسبت دارد و بی تردید فلسفه خودآگاهی می‌دهد. آگاهی خاصی است که با آگاهی‌های متداول متفاوت است. بی‌جهت نبود که ارسطو این آگاهی را حکمت اولین یا حکمت نخستین یا «حکمت اولی» می‌نامید، و افلاطون آن را «دانش شاهانه» می‌دانست؛ دانشی که با همه دانش‌های متعارف که سوفسطایی‌ها مدعی پاسخگویی و تعلیم آن بودند بسیار بسیار متفاوت است.

فلسفه یک رشته تحصیلی نیست؛ فلسفه(تفکر) چون وقتی می‌گوییم فلسفه در معنای عام آن هر شیوه تفکری است که اندیشیدن و پرسش‌های بنیادین است، نباید فلسفه را فقط در تفکر متافیزیکی یونانی خلاصه کرد. وقتی من از فلسفه دفاع می‌کنم در واقع از تفکر بنیادین، از تفکر اصیل، از تفکر درباره رازهای بزرگ جهان صحبت می‌کنم و صرفا نظرم معطوف به متافیزیک یونانی نیست. متافیزیک یونانی فقط شیوه‌ای از تفکر است، اما یگانه شیوه تفکر نیست. فلسفه و تفکر درواقع شرط آدمیت آدمی است. یک رشته تحصیلی نیست. یعنی انسان با تفکر راستین فلسفی و تفکر اصیل، یعنی تفکر در مورد پرسش‌های بنیادین درباره جهان است که وارد ساحت زندگی انسانی می‌شود. به تعبیر ارسطوی بزرگ زندگیِ تأمل‌ناشده زیستنِ نازیسته است، زندگی‌ای است که زندگی نشده، زندگی‌ای است که تجربه ‌نشده. این به لحاظ فردی است.

به لحاظ اجتماعی هم انسان یک موجود تاریخی است؛ به این معنا که همه فهم‌ها، تفسیرها، و کنش‌های ما همواره درون یک تاریخ، درون یک فرهنگ، درون یک سنت شکل می‌گیرد، و تفکر اصیل و فلسفه در معنای عام کلمه مهمترین عامل قوام‌بخش چارچوب‌های کلی زندگی جوامع است. در واقع تجار جزء بازیگران زندگی هستند، نظامیان بازیگرند، فقها، حقوقدان‌ها، پزشک‌ها، مهندسین، سیاستمداران همه جزء بازیگران بازی زندگی هستند. اما فقط متفکران و فیلسوفان -که انبیاء، عرفای بزرگ و هنرمندان بزرگ هم در ذیل این مقوله قرار می‌گیرند- هستند که چارچوب‌های کلی بازی را تعیین می‌کنند. اینها بازیگرانی در سطح دیگر بازیگران نیستند، اینها خطوط زمین بازی را ترسیم می‌کنند. در چارچوب این خطوط است که توده‌های وسیع اقوام بزرگ متولد می‌شوند، زیست می‌کنند، ازدواج می‌کنند، طلاق می‌گیرند، می‌جنگند، پادشاهان را بر سر کار می‌آورند، پادشاه را سرنگون می‌کنند، با همسایگان می‌جنگند. اما همه اینها درون یک فرهنگ است، و فیلسوفان و متفکران قوام‌بخشان فرهنگ و معلمان بزرگ تاریخ بشری هستند. اینها با اندیشیدن به پرسش‌ها و رازهای بزرگ جهان، خطوط کلی زندگی بشر رو تعیین می‌کنند.

فلسفه‌ی بی‌ارتباط با زندگی وراجی است/ امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید

شاید افرادی که این سؤال را مطرح می‌کنند فراتر از اندیشه، انتظار پاسخ دیگری داشته باشند؛ به طور مشخص این‌که چه گرهی از زندگی انضمامی انسان امروز باز می‌کند؟ شاید انسان چند قرن پیش خیلی بسیط‌تر بود و زندگی بسیط‌تری نسبت به انسان امروز داشت. هر چه به پیشرفت ظواهر زندگی اضافه شده، دردسرها و مشکلات و پیچیدگی‌های زندگی امروز هم بیشتر شده است. فلسفه چگونه می‌تواند گره‌گشای این پیچیدگی‌ها باشد؟ آیا مثلا آفرینش و پیدایش فلسفه‌های معروف به مضاف را این‌گونه تحلیل می‌کنید که اینها به منظور گره‌گشایی از دغدغه‌های انضمامی‌تر زندگی بشر به وجود آمده‌اند؟

اجازه بدهید من اینها را تفکیک کنم؛ یکی اینکه فلسفه به چه کار می‌آید؟ و پرسش دوم در مورد سرشت فلسفه‌های مضاف بود که درواقع ارتباط فلسفه‌های مضاف با زندگی روزمره ما چیست؟ که البته بین این دو پرسش یک پلی وجود داره که می‌کوشم آن را نشان بدهم؛ در پرسش از اینکه فلسفه به چه کار زندگی ما می‌آید از این نکته شروع می‌کنم که ما مشکلات زیادی داریم؛ فرضا مشکل ترافیک، آلودگی هوا، مشکل سیاسی، مشکل اقتصادی، مشکل تورم، و کنشگران سیاسی و اجتماعی بی‌شماری مدعی پاسخ‌گویی و حل این مسائل هستند، اما آیا ما خرسند شدیم، یا احساس می‌کنیم که هر روز مسائل بیشتر می‌شود و انگار در باتلاقی گیر کردیم که هر چه بیشتر تقلا می‌کنیم هر روز بیشتر فرو می‌رویم! من به عنوان یک دانش‌آموخته فلسفه مسأله را اینطور نگاه می‌کنم که درواقع افرادی که از تفکر و فلسفه بیگانه هستند شاید بتوان آن‌ها را سیاست‌زدگان و نااندیشنده تعبیر کرد، مثل بسیاری از رجال سیاسی، مثل کنشگران سیاسی-اجتماعی، برخی از این افراد حل مسائل عملی را در خود ساحت عمل جستجو می‌کنند، حل مسائل جزئی را در ساحت خود امور جزئی دنبال می‌کنند؛ ما عجولانه در این دشت سفر می‌کردیم، زین‌جهت ره به جایی نبردیم هنوز.

افرادی که دائماً می‌کوشند که پاسخ مسائل عملی را در سطح خود مسائل عملی جستجو کنند، در واقع دچار احباط می‌شوند و نیروهایشان را از دست می‌دهند و شکست می‌خورند. این تنها اهل فلسفه و اهل تفکرند که در می‌یابند هر مسأله جزئی در یک ساحت کلی‌تری باید معنا و تفسیر شود. بدون نگاه به آن کلیت، امر جزئی در واقع قابل فهم نیست و راه حلی هم برای آن پیدا نمی‌شود. اهل نظر و اهل فلسفه از ساحت نظر عروج می‌کنند و از ساحت دیگری به مسائل نگاه می‌کنند. اگر یک اقتصاددان در ایران فکر می‌کند از منظر صرفاً اقتصادی می‌تواند مسائل اقتصادی را حل کند، عوام است. اگر یک سیاستمدار فکر کند مسائل سیاسی را فقط در چارچوب مسائل سیاسی باید جستجو کند، بی‌تردید یک عوام است. اگر یک نیروی اطلاعاتی و امنیتی فکر ‌کند با مسائل اطلاعاتی و امنیتی صرفاً با روش‌های پلیسی- امنیتی می‌تواند برخورد کند، بی‌تردید کارشناس نیست و از یک نوع پوپولیسم و عوام‌زدگی رنج می‌برد.

افرادی که دائماً می‌کوشند که پاسخ مسائل عملی را در سطح خود مسائل عملی جستجو کنند، در واقع دچار احباط می‌شوند و نیروهایشان را از دست می‌دهند و شکست می‌خورند. این تنها اهل فلسفه و اهل تفکرند که در می‌یابند هر مسأله جزئی در یک ساحت کلی‌تری باید معنا و تفسیر شوداین متفکرانند که با عروج از ساحت امر جزئی به ساحت امر کلی، و از ساحت عمل به ساحت نظر افق‌های تازه‌ای را برای اندیشیدن به مسائل عملی ما ایجاد می‌کنند. من به هیچ وجه معتقد نیستم فلسفه یک امر تزیینی است و امریست که با زندگی هیچ ارتباطی ندارد. فلسفه‌ای که با زندگی ارتباط ندارد، یک مشت وراجی است! اگر شما اهل فلسفه دیدید که فلسفه‌اش با زندگی ما ارتباط ندارد درواقع او اهل فلسفه نیست، یا ما اهل فلسفه نیستیم و ارتباط دقیق سخن متفکر را با زندگی‌مان درنمی‌یابیم. وگرنه هر فلسفه عمیق و اصیلی بی‌تردید با انسان ارتباط دارد، بی‌تردید با اخلاق ارتباط دارد، بی‌تردید با چارچوب‌های کلی زندگی اجتماعی ما ارتباط دارد و به واسطه است که با امور جزئی و روزمره مثل گرانی، تورم، آزادی، دموکراسی، انتخابات، جنگ و غیره ارتباط برقرار می‌کند.

اما اصحاب مدینه توده‌ها – منظورم از توده‌ها فقط مردم کوچه و بازار نیستند؛ ممکن است فرد استاد دانشگاه باشد، ولی جزو توده است، پزشک باشد ولی جزو توده است، نماینده مجلس باشد ولی جزو توده است، رئیس‌جمهور باشد ولی جزء توده است- اینها درواقع یک نوع رابطه مستقیم بین فلسفه و تفکر را با زندگی روزمره می‌خواهند، یعنی از عبدالکریمی می‌خواهند راه حل بدهد که مثلاً مشکل ریزش پل‌های تهران را چگونه باید حل کنیم؟! مثلا راه حل بدهد و مشکل ترافیک را حل کند! اما قرار نیست ما با خواندن شفای بوعلی مشکلات ترافیک را حل کنیم، قرار است ما با رجوع به سنت فلسفی گذشتگانمان چارچوب‌های کلان زندگی را پیدا کنیم و با این چارچوب می‌توانیم زندگی روزمره‌مان را هم قوام ببخشیم.

اگر امروز زندگی روزمره ما در تمام عناصر اربعه و تمامی زوایایش با نابسامانی روبرو است، به خاطر این است که خرد قومی نابسامان است و کار متفکر این نیست که وارد امور جزئی شود، کار متفکر این است که خرد قومی را به‌سامان کند. اگر این خرد به‌سامان نشود در طی قرن‌ها دور خودمان خواهیم چرخید و شکلی از مسائل جانشین شکل دیگری می‌شود و راه برون‌شدی پیدا نخواهیم کرد. متفکران خواهان آنند که زمین بازی را تغییر دهیم، و این تغییر زمین بازی برای بسیاری از توده‌ها در جامعه و حتی برای روشنفکران حتی برای اساتید دانشگاه قابل فهم نیست!

فلسفه‌ی بی‌ارتباط با زندگی وراجی است/ امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید

ما ایرانی‌ها نسبتی تاریخی با حکمت داشتیم و بزرگانی داریم که بر قلل حکمت دنیا هستند، از بوعلی تا ملاصدرا و سهروردی و بعد از او، افرادی که در طول تاریخ فلسفه این بار را به دوش گرفتند و نسل به نسل به ما رساندند، اما از یک جایی به بعد احساس می‌شود نسبت ما با حکمت کمرنگ شده، بفرمائید از کجا این نسبت کمتر شد و چگونه می‌توانیم آن نسبتی را که در گذشته با فرهنگ و هنر و حکمت داشتیم به زیست امروزمان منتقل کنیم؟

اشاره شما کاملا درست است که ما از معدود مللی در تاریخ جهان هستیم که دارای یک سنت حکمی هستیم، و این جزو افتخارات بزرگ قوم بزرگ ایرانی است. اینکه از کی نسبت ما با سنت حکمی و میراث عظیم معنوی آن قطع شد، درواقع شکل دیگری از این پرسش است که ما کی روند انحطاط را آغاز کردیم؟ و کی تمدن عظیم اسلامی بعد از یک دوره شکوفایی -که خیلی هم طول نکشید، یعنی چند قرن بیشتر طول نکشید- ما از تمدن‌های جوانی هستیم که زود دچار گسست شدیم و در سراشیبی انحطاط قرار گرفتیم؛ [تمدن ما] تقریبا از قرن دوم – سوم شکل گرفت، تا قرن چهارم-پنجم اوج ماست، قرن نهم- دهم در یک حالت رکود است و در واقع از قرن ۱۱ و ۱۲ به این سو آرام آرام دچار انحطاط شدیم و در دوران قاجار و پهلوی نهایت ابتذال و تنزل فرهنگی را در تاریخمان تجربه کردیم. درواقع از زمانی که نسبت ما با سنت تاریخی و سنت دینی و معنوی و هجری قطع شد که تمدن ما هم آرام آرام قدرت خودش رو از دست داد.

امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید. امروز فارابی باید به معاصرت درآید، حافظ، عطار، چهره‌های بزرگی مثل سهروردی و… همه باید به معاصرت در آیند. این «به معاصرت در آمدن» کار متفکران است و امروز هم دانشگاه ما، هم حوزه‌های علمیه ما فاقد این چهره‌های بزرگی هستند که بتوانند این میراث عظیم فرهنگی را به معاصرت در آورند

نکته دوم این‌که ما در حوزه حکمت نظری ارزش‌های بزرگی را خلق کردیم، ولی متأسفانه تمدن ما و سنت تفکر اسلامی در حوزه حکمت عملی خیلی شکوفایی نداشت؛ به دلایل گوناگون بعد از فارابی ما چهره بزرگی که در حوزه تفکر سیاسی- اجتماعی اندیشیده باشد نداشتیم، و همین فقدان سنت عمیق حکمی در عرصه تفکر اجتماعی و سیاسی خودش را در جامعه ما به شدت نشان میدهد، یعنی امروز پاشنه آشیل جامعه ما، گفتمان انقلاب و حاکمیت سیاسی ما همین فقدان سنت تفکر اجتماعی و تفکر سیاسی است که در همه جا خودش را نشان می‌دهد.

اما اینکه ما چگونه می‌توانیم این سنت را احیا کنیم و دوباره به آن دوره بازگردیم، رازش در این است که ما باید یک نوع خودآگاهی نسبت به وضعیت‌ تاریخی‌مان داشته باشیم. این امر با شعار و ادعاهای بزرگ عملی نیست. ما باید اول موقعیتمان را در اینجا و اکنون تاریخی بشناسیم، این هم نیاز به یک خودآگاهی تاریخی دارد و نیل به این خودآگاهی تاریخی کار فیلسوف و متفکر است. کار فقیه و سیاستمدار نیست، کار نیروهای نظامی ما نیست. کار خیلی‌های دیگر هم نیست. تنها کسی که حق دارد در این عرصه وارد شود و یک خودآگاهی تاریخی برای ملت ایجاد کند درواقع متفکران و فیلسوفان ما هستند که البته تعدادشان هم زیاد نیست. حساب روشنفکرانی هم درواقع بحث‌های شبه‌فلسفی می‌کنند و با فلسفه و تفکر عمیق حکمی عمیقاً بیگانه‌اند، را نباید به حساب فلسفه گذاشت!

درواقع ما یک میراث عظیم داریم، یک معدن عظیم طلا داریم اما قابل استفاده نیست، باید استخراج و پرداخت شود، باید به صورت گوشواره و گردنبند زیبایی درآید تا خودش را آشکار کند. یک چنین استخراج سرمایه‌های عظیم فرهنگی از دل معادن بزرگ تاریخی ما، در دوران ما صورت نگرفته و ما با موانع سترگی مواجه هستیم؛ ما نیازمند یک نوع «معاصرت یافتن» هستیم، امروز ابن‌سینا به همان شکل خام به کار ما نمی‌آید. امروز فارابی باید به معاصرت درآید، حافظ، عطار، چهره‌های بزرگی مثل سهروردی و… همه باید به معاصرت در آیند. این «به معاصرت در آمدن» کار متفکران است و امروز هم دانشگاه ما، هم حوزه‌های علمیه ما فاقد این چهره‌های بزرگی هستند که بتوانند این میراث عظیم فرهنگی را به معاصرت در آورند و به جامعه کمک کنند و به نسل‌های جدید کمک کنند که بر این شکاف عظیم تاریخی بر این گسست عظیم تاریخی فائق آیند.

بیان دیگر این گسست، بحران تفکر است؛ تفکر فقط در سایه تفکر صورت می‌گیرد هیچ نسلی به تنهایی نمی‌تواند فکر کند، هیچ فردی به تنهایی نمیتواند فکر کند مگر اینکه در یک سنت قرار بگیرد. اینکه گفته‌اند «طی این مرحله بی همرهی خضر مکن، ظلمات است بترس از خطر گمراهی»، در تلقی من «خضر» چیزی نیست جز «سنت»، و امروز این سنت در زندگی ما حضور ندارد یعنی دچار انقطاع از سنت عظیم دینی معنوی و حکمی خودمان هستیم.

بخش دوم این گفت و گو به زودی منتشر می‌شود.

Check Also

اسقف اعظم کلیسای شرق ‌آشوری: هیچ عقل سلیمی جنایات صهیونیست‌ها را بر نمی‌تابد

اسقف اعظم کلیسای شرق ‌آشوری: هیچ عقل سلیمی جنایات صهیونیست‌ها را بر نمی‌تابد

مارنرسای بنیامین در گفت وگو با خبرنگار فرهنگی آباجان به نقل از ایرنا ضمن تسلیت …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *