به گزارش خبرگزاری آباجان به نقل از تسنیم، کمتر از یک سال از سفر اخیرم به کشور عراق میگذرد و تصمیم گرفتم دوباره به این کشور سفر کنم تا حال و هوای اربعین برایم زنده شود.
راستش را بخواهید اصلا در تب و تاب سفر اربعین نبودم و غرق در زندگی و درگیر مسایل زیادی بودم، بیشتر از هر چیزی به دنبال خودم میگشتم و حوصله ای نبود که به چیز دیگری فکر کنم، اما هرچه به خود اندیشیدم بیشتر به این سفر نزدیک شدم و حالا این راه برایم نوید روشنی دارد.
هنوز نمیدانستم امسال هم باید بروم یا نه! دوستانم که سال گذشته باهم به سفر رفته بودیم امسال نمی آمدند، تصمیم گرفتم، یک لحظه، یک آن، غیرمنتظره؛ کاروان و همراه نمیخواستم برای اینکه بتوانم با آرامش ببینم و ثبت کنم راهی شدم.
گام اول دریافت ارز
اولین قدم برای سفر دریافت ارز اربعین بود، برخلاف گذشته دیگر نیازی به ماندن در صفهای طولانی نبود، با امکان جدید در نرم افزار »بله« کمتر از ۵ دقیقه ثبت نام کردم.
هر مسافر میتوانست تا ۲۰۰ هزار دینار به قیمت دولتی ۳۶ هزار و ۴۷۶ تومان ارز دریافت کند، البته گزینههای انتخابی مضربی از ۵۰ بود و باید در حداقلیترین حالت بیش از ۳میلیون پول پرداخت میکردی، گمان میکنم سال پیش این محدودیت وجود نداشت و بانک ها با مبالغ دلخواه ارز را در اختیارت قرار میدادند.
صبح زود به گمان اینکه باید در صفی طویل در انتظار دریافت ارز باشم از خانه بیرون زدم، اما تحویل ارز بیش از ده دقیقه زمانم را نگرفت و با آرامش خاطر سراغ کارهای دیگرم رفتم.
با اینکه اتوبوس را هماهنگ کرده بودم اما تصمیم گرفتم با پرواز به سمت نجف بروم، روز قبل قیمت بلیطها را چک کرده بودم از ۲۴ میلیون تا ۶۰ میلیون، اما حالا این مبلغ به ۱۰۷ میلیون تومان هم رسیده بود! البته پروازهای سیستمی و در پروازهای اکونومی؛ اگر خوش شانس بودی و پرواز چارتر به تورت میخورد میتوانستی با ۱۲ میلیون بروی.
علیرغم تنهایی، سفرم را با قلبی پر از شوق و دلی مملو از عشق آغاز کردم. سوار اتوبوس شدم، و حس غریبی در دلم جوانه زد؛ احساسی که شاید تنها زائران کربلا بتوانند درک کنند. کنارم دختری ۱۱ ساله نشسته بود. چشمانش پر از برق هیجان بود، و لبخندی بر لب داشت که گویی تمام دنیا را در خود جا داده بود. این اولین باری بود که به کربلا میرفت و شوق او، من را هم به وجد آورد. حس معصومیت و پاکی در چهرهاش موج میزد، انگار او هم از همین لحظه، شیفتهی این سفر شده بود.
از قزوین راهی شدم و برای رسیدن به عراق، مرز مهران را انتخاب کردم بنابراین به سمت همدان حرکت و در میانه راه از موکبهای مختلف مردمی عبور کردیم، اتوبوس ما در همدان توقف کرد. هوای گرم تابستانی با بوی خاک و چای تازه دم آمیخته شده بود.
به سمت یکی از موکبها رفتیم. وارد که شدم، صدای صمیمانهی “خوش آمدید” خادمان در گوشم پیچید. موکب مثل یک خانهی کوچک و گرم بود، جایی که هر کسی را به یاد یک خانوادهی بزرگ میانداخت؛ خانوادهای که تمام زائران حسین (ع) را در بر میگیرد.
چای قلنجان، چای ویژه همدان بود، طعمی آشنا ولی با حسی متفاوت. هر جرعهاش نه تنها خستگی راه را از تن بیرون میبرد، بلکه قلب را گرم میکرد، گویی که همین چای پیوندی بود میان زائران و عشق ابدیشان به کربلا.
کنارم خادمی بود که با افتخار از موکبشان میگفت؛ از اینکه امسال زائران بیشتری آمدهاند و این هفت سال، هر سال را بهتر از قبل به خدمت گذراندهاند. در چشمانش نوری میدیدم، نوری که از عشق به خدمت و حسینی بودن سرچشمه میگرفت.
حال دوباره در مسیر هستیم. اتوبوس به آرامی در جادهای که به کربلا ختم میشود، حرکت میکند. چشمهایم را به افق دوختهام، هنوز در همدان هستیم و راننده تصمیم میگیرد در یکی دیگر از موکبها بایستد.
اینجا هم بوی عشق دارد و دو پیرمرد کنار هم بساط واکسی رایگان به پاکرده بودتد، یکی از آنها جانباز جنگ است با خاطراتی از روزهای دشوار، و دیگری با افتخار از دوستیاش با او میگفت. حاج عیسی میگوید در عملیاتهای مختلفی از جمله والفجر و کربلای ۵ حضور داشته است و حالا هم دو سال است که در این موکب واکس صلواتی میزند . یک پیغام خصوصی هم میدهد که باید آن را به حرم امام حسین (ع) برسانم.
در سوی دیگر موکب چای داغ آتیشی فراهم است و دسته ای از کودکان کنار هم جمع شده اند و از زائرین با چای پذیرایی میکنند، عشق به حسین در چشمهایشان برق میزند، وقتی میپرسم که کربلا رفته اید یکی پس از دیگری میخواهد به من جواب دهند و میگویند آرزو دارند روزی در اربعین کربلا خدمت کنند.
شوقشان وصف ناشدنی است و هر کدام میخواهد برایم از میزان عشقش بگوید و با گوش دل حرفهایشان را میشنوم و سپس آنها را ترک میکنم، سوار اتوبوس میشوم همچنان از همدان گذر میکنیم، نکته قابل توجه برای من در همدان فروش سیب زمینی آبپز و تخم مرغ آبپز به همراه یک قرص نان است، وعده غذایی سالم و در عین حال مقوی که ظاهراً مشتری فراوانی دارد چرا که در همه مغازه ها وجود دارد.
دیگر به زمان اذان مغرب نزدیک میشویم و حالا ما در کنگاور استان کرمانشاه هستیم، موکب اینجا موکب شلوغی است و همان سیب زمینی و تخم مرغ آبپز را به عنوان شام میدهند، وسوسه میشوم امتحانش کنم یکی قرص نان را میگیرم اما میزان نان استفاده شده خیلی زیاد هست، شاید هم تصور میکردم تخم مرغ آبپز را به صورت آماده در اختیارم قرار میدهند اما تخم مرغ و سیب زمینی با پوست در قالبی از نان، قطعاً برای من که به دنبال غذای فست فودی هستم انتخاب درستی نبود اما دیگر راهی نداشتم و باید آن را میل میکردم.
با سید ناصر سید آقایی ریس اوقات و امور خیریه شهرستان کنگاور شخصا در این موکب خدمت رسانی میکرد هم صحبت شدم، سید ناصر از تراکم جمعیت و خدمات رسانی به زائران سخن میگفت و تاکید داشت هر روز ۳ وعده غذا به سبک مختلف آماده میشود و هر روز ۵ هزار نفر غذا در این موکب سرو میشود، همچنین اسکان و خدمات رفاهی برای زائرین مهیاست.
کمی آنطرف تر یک موکب دیگر شام قیمه و موکب دیگر لوبیا پلو میدهد، تعداد زائران به قدری زیاد است که غذاهای روی پیشخوان هر دقیقه خالی و دوباره شارژ میشوند، در این موکب مردی بلند قامت و با موهای سپید در حالی که لباسی سراسر سبز بر تن دارد به من اشاره میکند که از او عکس بگیرم.
روی پیراهنش نام دکتر چمران و شهید سلیمانی حک شده است و سمت دیگر نام خودش، « سید صادق کنگاوری» ظاهراً ناشنوا است اما مدیریت صف را برعهده گرفته است و بسیار هم بر قوانین خود مقید است.
با اشاره به من میفهماند که از خانم ها بخواهم در یک ردیف در صف بمانند، رو به خانم ها میگویم لطفا همه در یک صف باشید، سید صادق میگوید دقیقا در یک خط گویا به قول امروزی ها ADHD دارد چرا که کمترین بینظمی او را ناراحت میکند.
همانطور که غرق در رفتارهای سید صادق هستم آنجا را ترک میکنم، هر لحظهی این سفر، پر از خاطره و عشق است، از غرفههای صنایع دستی عبور کردم و دوباره سوار اتوبوس شدم. ناگهان متوجه شدم که پاوربانکم را در یکی از موکبها جا گذاشتهام. اما نگران نبودم، چرا که در این سفر، همه چیز را به تقدیر و دست خدا سپردهام. میگویند اگر در سفر زیارتی چیزی را گم کنی، نشانهای است از دریافت چیزی باارزشتر است.
هوا تاریک است و ماه کامل در آسمان خودنمایی میکند و زیبایی اش را به رخم میکشد، وقتی حرف از عشق میشود زمان به درازا میکشد و حالا باید زمان زیادی را خیره به دوردست باشم جایی که شاید حرم حسین (ع) را در دوردستها تصور میکنم.
هر لحظه که نزدیکتر میشویم، دلشورهی عجیبی در قلبم خانه میکند. این دلشوره، از جنس انتظار است؛ انتظاری که با هر قدم، با هر تپش قلب، شدیدتر میشود. به یاد اولین باری افتادم که نام کربلا را شنیدم؛ از همان روز، این آرزو در دلم ریشه دواند. حالا که در این مسیر قدم گذاشتهام، هر لحظهاش را با جان و دل حس میکنم. هر توقف، هر جرعه چای، هر سلامی که با زائران رد و بدل میشود، به من یادآوری میکند که این سفر، سفر دل است.
سفری که در آن خستگیها، گم میشوند و تنها چیزی که باقی میماند، شوق وصال است.
تماسهای دوستان از شلوغی مرز مهران خبر میداد، در ساعت ۴ صبح به مهران رسیدیم در اینجا اتوبوسهابرای رساندن زائرین به مرز در نظر گرفته شده بود و کرایه آن تقریبا ۲ برابر کرایه سال قبل بود، با یکی از اتوبوس ها راهی مرز شدم و برخلاف آنچه که شنیده بودم کمتر از یک ربع از مرز عبور کردم.
هر گامی که به سمت خاک داغ جادههای کربلا میگذارم، حس میکنم به عشق نزدیکتر میشوم. خستگی در پاهایم رنگ میبازد، چرا که قلبم به شوق وصال میتپد.
در این مسیر، هر لبخندی که بر لبان زائران نقش میبندد، هر دعایی که در دلها نجوایی میشود، همه و همه، عشقی است که مرا به سوی تو میکشاند. اینجا جایی است که دلها با هم یکی میشوند، جایی که غربت دیگر معنایی ندارد، زیرا همه در این سفر به سوی یک مقصد واحد، یک عشق ابدی و یک امید بیپایان رهسپاریم.
انتهای پیام/